اگر روزی در صحرای نگاهت گم شدم اگر روزی در دریای عشقت غرق شدم اگر روزی در دام چشمانت افتادم اگر شبی تورا زیباتر از ستاره ها یافتم اگر روزی حافط اسراردلت شدم و توانستم نگهبان دلت باشم باورم کن چون تو را باور کردم و بدان که روحت از ان من است وروح من هم ازان توست راستی چه زیباست از تو وبه خاطر تو گفتن.

چند روزیست که مهمان دلت شده ام ودر گوشه ای پرت و دور افتاده از دلت اتراق کردم و دلت را منزلگه دلم کردم راستی می گفتند در مهمان نوازی رودست نداری ولی چرا با من اینگونه ای... باور کن من هم مهمانی غریبه ام پس دست رد به سینه ام نزن چون باور کن دلم میشکنه.به خدا توقع زیادی نیست چند روزی مهمان تو بودن اه ............چه ارزوی.

حکایت عشق من حکایت عشق لیلی ها و شیرینهاست ولی مجنون من فراموشی گرفته وفرهادم عشق را به بازی گرفته .

روزی که تو را باور کردم دانستم که میتوانم عاشق تمام دنیا باشم وبا تمام قدرتم فریاد بزنم که زندگی زیباست و عشق تو زیباترین زیبارویان.

ای کاش در شهر نگاهت جای هم برای من بود.

ای کاش دانه ای بودم تا با اشک چشمانت تشنگی ام برطرف شود با برق نگاهت انرزی بگیرم و با حرارت دستانت رشد کنم

ولی محال است......محال

هرچند نتوانستم برای همیشه مهمان دلت باشم اما در گنجینه ی قلبم تو وعشقت را حبس کرده ام مبادا عشقت هم مانند خودت از من جدا شود در سراچه ی خیالم لحظه ای گذر کرد که مبادا عشقت را از دست بدهم ولی نه من نگهبان خوبی برای عشق تو هستم پس خوش به حال من که نگهبان عشق کسی چون تو هستم